محل تبلیغات شما

شاعرانه



آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند دردم نهفته به ز طبیبان مدعی باشد که از خزانه غیبم دوا کنند معشوق چون نقاب ز رخ در نمی‌کشد هر کس حکایتی به تصور چرا کنند چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدیست آن به که کار خود به عنایت رها کنند بی معرفت مباش که در من یزید عشق اهل نظر معامله با آشنا کنند حالی درون پرده بسی فتنه می‌رود تا آن زمان که پرده برافتد چه‌ها کنند گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار صاحب دلان حکایت دل خوش ادا کنند می خور که
اي گل تازه که بويي ز وفا نيست ترا خبر از سرزنش خار جفا نيست ترا رحم بر بلبل بي برگ و نوا نيست ترا التفاتي به اسيران بلا نيست ترا ما اسير غم و اصلا غم ما نيست ترا با اسير غم خود رحم چرا نيست ترا فارغ از عاشق غمناک نمي بايد بود جان من اينهمه بي باک نمي يابد بود همچو گل چند به روي همه خندان باشي همره غير به گلگشت گلستان باشي هر زمان با دگري دست و گريبان باشي زان بينديش که از کرده پشيمان باشي جمع با جمع نباشند و پريشان باشي ياد حيراني ما آري و حيران باشي ما
تو آن بُتی که پرستیدنت خطایی نیست و گر خطاست مرا از خطا ابایی نیست بیا که در شب گرداب زلف موّاجت به غیر گوشه ی چشم تو ناخدایی نیست درون خاک، دلم می تپد هنوز اینجا به جز صدای قدم های تو صدایی نیست نه حرف عقل بزن با کسی نه لاف جنون که هر کجا خبری هست ادعایی نیست دلیل عشق فراموش کردن دنیاست و گرنه بین من و دوست ماجرایی نیست سفر به مقصد سر در گمی رسید چه خوب که در ادامه ی این راه ردّ پایی نیست

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها